بعد از این که با کلی شوخی و خنده با مژگان و آراد ناهار رو خوردیم، به همراه مژگان میز رو جمع کردم اما اجازه نداد ظرف هارو کمکش بشورم و با شوخی و خنده از توی آشپزخونه بیرونم کرد. با چشم دنبال آراد گشتم دیدم نیست برای همین از پله ها بالا رفتم که برم توی اتاقش شاید اون جا بتونم پیداش کنم. چند تقه به در زدم و در رو باز کردم اما کسی داخل نبود؛ حوصله نداشتم کل خونه رو بگردم برای همین از توی اتاقم گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم: -کجایی بابا غیبی؟ خوب غذارو خوردی
همون طور که داشتم حوله رو دور خودم میپیچوندم به موضوع پیش اومده هم فکر میکردم و بی هوا در حموم رو باز کردم که آراد رو روی تخت در حالی که با چشم های هیزش داشت در حموم کخ من با حوله نصفه و نیمه ای که با التماس تا بالای سینه و رونم رو پوشونده بود رو دید میزد. یه لحظه اصلا نمیدونستم باید چکار کنم مسخ شده ایستاده بودم و با چشم هایی که اندازه یه توپ تنیس شده بود نگاهش میکردم؛ فوری به خودم اومدم و برگشتم توی حموم و داد زدم: -آراد.
درباره این سایت